loading...
پاتوق دانلود
پاتوقی بازدید : 15 سه شنبه 17 تیر 1393 نظرات (0)

ماه‌ها بود که دختر و پسر جوان دنبال خانه می‌گشتند. قیمت‌ها آنقدر گران بود که هنوز خانه مناسبی برای اجاره امکان پیدا نکرده بودند. بالاخره تصمیم گرفتند بیش از نیمی از در آمدشان را برای اجاره یک آپارتمان پنجاه متری یک خوابه اختصاص دهند که بتوانند زودتر ازدواج کنند و از بلاتکلیفی و فشار روحی خلاص شوند.

ماه‌ها بود که دختر و پسر جوان دنبال خانه می‌گشتند. قیمت‌ها آنقدر گران بود که هنوز خانه مناسبی برای اجاره امکان پیدا نکرده بودند. بالاخره تصمیم گرفتند بیش از نیمی از در آمدشان را برای اجاره یک آپارتمان پنجاه متری یک خوابه اختصاص دهند که بتوانند زودتر ازدواج کنند و از بلاتکلیفی و فشار روحی خلاص شوند.

قرار عقد برای دو هفته بعد گذاشته شد. همه چیز داشت طوری پیش می رفت که دو هفته بعد درست در چنین شبی، می توانستند پس از مراسم مزخرف عروس کشان، در خانه ای که همین الان کلیدش را از صاحب خانه تحویل گرفته بودند، اولین شب زندگی مشترک‌شان را آغاز کنند.

دختر و پسر هیجان زده در کوچه های شهر تهران، به آدرسی که روی کاغذ مچاله شده بود، نگاه می کردند واز کوچه ها رد می شدند. داشتند در مورد تعداد مهمان های عقد و عروسی، نوع غذا، اجاره لباس عروس و پیدا کردن آرایشگاه ارزان حرف می زدند.
کلید خانه در دست پسر جوان می چرخید و در سرش به دنبال راه حلی می‌گشت برای زدن از سر وته مخارج و کم کردن قسط و قرض.

 

از نزدیک ترین مغازه به خانه، مواد شوینده و وسایل نظافت خریدند و مشتاقانه پلاک ها را پشت سر گذاشتند. کلید خانه در قفل در چرخید و دختر و پسر جوان بعد از چند لحظه برای اولین بار، در مکانی که هیچ کس آنها را نمی دید و کنترل نمی کرد، تنها بودند. وسایل نظافت از دستشان رها شد. خون به پیشانی و سر انگشتانشان دوید و گرمای عشق نفس‌شان را به شماره انداخت. روزنامه ها شتابزده روی زمین پهن شدند.

فردای آن روز پسر جوان با اضطراب پشت در مطب دکتر قدم می زد. کلید خانه در دستش می چرخید و در سرش فکر جور کردن 200 هزار تومان بود و همین طور پشیمانی و عذاب وجدان و افکار بد دیگر که پس زمینه همه آنها تصویر مبهمی از چهره مادرش بود.

در مطب دکتر، دختر با چشمان پف کرده منتظر نوبت بود. از صبح که یک ماما به او گفته بود که پرده بکارتش پاره شده و پیشنهاد کرده بود که با دریافت مبلغ 200 هزار تومان شاید بتواند با لیزر ترمیمش کند، اشک چشمانش خشک نشده بود.

دختر هراسان وارد مطب دکتر شد. هنوز به جمله دوم نرسیده بود که به طرف تخت معاینه هدایت شد. دکترتقریبا هر روز دختران جوان هراسانی را می دید که با شرم "گناهشان" را شرح می دادند. او احتیاجی به تو ضیح بیشتر نداشت. همین چند روز پیش یک دختر گریان همراه مادرش (که داشت از حال می رفت) و دو زن خشن و ترشرو که خود را مادرشوهر و خواهر شوهر معرفی کرده بودند، برای بررسی بکارت دخترک مراجعه کرده بودند. دخترک در اتاق معاینه با التماس به دکتر گفته بود که آن‌ها مدیر و ناظم مدرسه هستند. از نظر آن ها باکره نبودن دختر مساوی بود با اخراج او از مدرسه. آن ها با شنیدن صدای دختر که با دکتر حرف می زد، به شدت به او فحاشی کرده بودند. دختر کوچک تر از آن بود که ذهن مادر آمادگی مواجه شدن با چنین فاجعه ای را داشته باشد. از نظر مادر این روسیاهی و بدبختی بود. اخراج از مدرسه هم که آینده دخترک را به شیوه اسلامی رقم می زد. شاید یک دختر فراری دیگر داشت متولد می شد.

دکتر دلش برای این دختر هم می سوخت. با دقت شروع به معاینه کرد و نفس راحتی کشید. به دختر گفت خراش آنقدر سطحی است که پس از چند روز کاملا ترمیم خواهد شد و هر دکتری گواهی بکارت خواهد داد. دختر باور نمی کرد. دکتر برایش توضیح داد که آن خانم ماما کلاهبردار بوده و از شرایط او و جامعه سوء استفاده کرده است. به دختر قول داد که وقتی با مادر شوهرش بیاید، گواهی بکارت را خواهد داد.

دختر کمی آسوده خاطر شده بود ولی پسر اصرار داشت که به دکتر های دیگری هم مراجعه کنند. می خواست از عکس العمل دکترهای دیگر بعد ازمعاینه همسرش هم اطمینان حاصل کند، چرا که مطمئن بود مادرش قبل از خرید عقد، عروس را برای گرفتن گواهی بکارت نزد یک دکتر خواهد برد و کوچکترین تردیدی در چهره دکتر، موجب به هم خوردن ازدواج آن ها خواهد شد. مادر که به شدت مذهبی بود وخودش قبل ازعقد بیش از یک نظر شوهرش را ندیده بود، جایی برای تردید کردن باقی نمی گذاشت. این همه سخت گیری به نظر پسر مسخره می آمد واز فکر آن کلافه شده بود. کار به پزشکی قانونی می کشید. پزشکی قانونی هم که با آخرین تکنولوژی درخدمت خانواده ها است و مو را از ماست بیرون می کشد.

پسر نمی‌توانست نافرمانی کند. او پس اندازی برای تهیه مخارج عقد و عروسی نداشت و خانواده دختر هم بدون برآورده شدن شرایطشان به این ازدواج رضایت نمی دادند. دختر و پسر گیج و خسته در کوچه های شهر تهران، ر اه می رفتند. غمگین بودند. شرمنده بودند. دختر بغض کرده بود و می گفت انگار در دلم رخت می شویند.

کلید خانه دردست پسر جوان می چرخید و .
پای شان به سوی خانه ای که قرار بود حدود دو هفته بعد، پس از مراسم عروس کشان زندگی مشترکشان را در آن آغاز کنند، کشیده نمی‌شد.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
صفحات جداگانه
آمار سایت
  • کل مطالب : 9893
  • کل نظرات : 240
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 7
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 22
  • بازدید امروز : 5
  • باردید دیروز : 24
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 5
  • بازدید ماه : 2,709
  • بازدید سال : 13,124
  • بازدید کلی : 915,497
  • کدهای اختصاصی